هنتای :: سوکوکو
پارت :: ۲
ویو :: دازای
شب ::
وقتی داشت کم کم خوابـم میبرد احساس کردـم یه دستـی زیر زانوـم و اون یکی زیر کتفـم رفت و من رو بلند کرد... حرکتـی نکردـم و وانمود کردـم که خوابم.
چند ثانیه بعد حس کردـم روی تختـم.
یکم از چشمـم رو باز کردـم و دیدـم چویا داره با یه نیشخند بزرگ روی لبـش بهم نگاه میکنه. قبل از اینکه متوجه بشه بیدارـم چشمـم رو بستـم.
درسته چشمـام بسته بود ولی میتونستـم حس کنـم که چویا اومد روی تخت و کنارم دراز کشید... و حس اینکه من رو توی بغلش محکم نگه داشتـه.
چویا : *بو کردـن مو های دازای
بعد چند دقیقه فهمیدـم نفسـای چویا منظم شدـه و خوابیدـه.
سعی کردـم از بغلـش در بیاـم ولی نشد که نشد.
دازای : اومـــــــ
دستـاش رو محکم دورم حلقه کردـه بود نتونستـم تکون بخورـم.
اخرـش بیخیال شدـم و تو همون حالت خوابیدـم.
صبح ::
ساعت ۹ صبح ::
دازای : من که هنوز تو بغلـه اینـم. 😐
چویا : بگیر بکپ.
دازای : بیدارـی ؟
چویا : نه خوابـم. 😑
دازای : عزیزـم فاصله اجتماعی را رعایت کن.
🔞🔞🔞 :: هنتای :: 🔞🔞🔞
محکم تر بغلـم کرد و ل*بـاش رو به ل*بـام نزدیک کرد.
چویا : انقدر فاصله خوبه ؟ *نیشخند
دازای : مرت*یکه منح*رف برو اونوررررررر !!!!
چویا : *ل*بـاشو روی ل*بـای دازای گذاشت
دازای : هوم ؟! *سرخ
چویا : *م*ک زدن ل*بای دازای
ویو :: نویسنده
دازای در حال تقلا کردـن بود ولی چویا ولـش نمیکرد.
دازای : اومـــــــ .... اهـ .. ول ... ولـم کن ..
چویا بدون اینکه از دازای جدا بشه ، خیمه زد روش و دکمه های لباسـش رو باز کرد و لباسـش رو در اورد.
(الان دازای با سوت*ین و دامنـه)
چویا جدا میشه و به صورت کاملا سرخ دازای نگاه میکنه.
چویا : وقتی اینطورـی بهم نگاه میکنی هو*سی تر میشم. *نیشخند
دکمه های خودـش رو هم باز کرد و تمام وزن بد*نـش رو روی بد*ن دازای انداخت.
دازای : بلند شو ببینم !
چویا همونطور که روی دازای و سرـش توی گودی گر*دن دازای بود گ*از مح*کمـی از گر*دنـش تا حد کب*ودـی گرفت.
دازای : اخ !
چویا دستـاش رو دور ک*مر دازای حلقه کرد. از روی تر*قوهـش تا زیر فکش رو لی*س زد و بعد اونجا رو گ*از گرفت.
دازای : اهـــــ ... عای ..
چویا : صدای قشنگـی داری ، مخصوصا وقتی با همون صدا برای من نا*له میکنی.
چویا دستـش رو گذاشت روی کمربندـش.
دازای : ببینـم تو که نمیخوای اون کار رو با من انجام بدی ؟
چویا : *خنده ریز
دازای هیچ چیزی نگفت.. چویا دامن دازای رو در ارود و... (کامل لختـش کرد)
چویا هم شلوارـش رو در اورد.
دوباره شروع کرد به خیلی خی*س و چن*دش بوس*یدن دازای.
دازای : اوم ... عاح ..
ویو :: چویا
باهام همراهـی نمیکرد ، منم برای اینکه باهام همراهـی کنه بو*سه رو یکم خ*شن کردـم 😈 که بلاخره باهام همراهـی کرد.
بعد از اینکه جدا شدـم رفتـم پایین و یکی از سی*نه هاش رو گذاشتـم توی ده*نـم و اونیکی رو توی مشتـم میمال*یدـم.
دازای : اخ ... احــــــــ .. بس کن .... حاح
ش*کمـش رو بوس*یدـم و جاش رو لیس*یدـم همزمان با انگشتم نی*پلـاش رو چن*گ میزدـم.
دازای : ب ... بسه ...... اخ .. عای ... حاحـــ
۱ دقیقه دوباره برگشتـم بالا و به صورت سرخـش نگاه کردـم و بعد بوس*یدـمش.
دازای : اومــــــــ ...... مــــــ ...
همزمان با اینکه میبوس*یدـمش چیزش رو (از من انتظار نداشته باشین اسمشو بگم) توی دستـام گرفتـم و مال*یدـم.
دازای : مـــــــ ... عاح ....... هیـــــــــــــم
بعد از چند دقیقه ازـش جدا شدـم و صاف توی چشمـاش نگاه کردـم ، همزمان وا*ردـش میکردـم.
دازای : عاااااااااح .... عا ... عاح .. ههه (نفس نفس) ... اخ .... عا ... عاحـــــــــ
با این ناله هایی که میکنه... هر کسـی که باشه براش ش*وق میکنه.
بعد چند دقیقه که به نا*له های گوش نوازـش گوش دادـم شروع کردـم به ضربه زدن.
دازای : عای ..... اخ ... هههه ... ع .. عااااا (این عایی که گفت جیغ نبودا ، ناله بود)
کم کم ضربه هام رو سریع تر و محکم تر کردم... بعد چند دقیقه مایع قرمزی از ریز پاش بیرون اومد...
چویا : فکر نمیکردم باکره باشی *نیشخند
باکره :: به افرادی که تاحالا رابطه جنسی نداشتن باکره میگن ، الان همه ما باکره تشریف داریم 😐😶
حدود ۳۰ دقیقه توش ضربه زدم...
دازای : عااااا ... چویا .. درش ... هه .. بیار
چویا : به این زودی خسته شدی ؟ من تاز
ه دارم گرم میشم. *نیشخند
بعد ۱ ساعت ::
دازای با یه جیغ بلند از هوش رفت...
از داخلـش در اوردـم ، بلندـش کردـم و بردـم تو حموم...
خوب شستـمش و اوردـمش بیرون ، خشکـش کردـم ، لباس تنـش کردـم و گذاشتـمش روی تخت...
موبایلـم زنگ خورد.
موری : سلام چویا-کون
چویا : سلام موری-سان صبح بخیر.
موری : تازه بیدار شدـی ؟
چویا : .....
پارت بعد :: به زودی
ویو :: دازای
شب ::
وقتی داشت کم کم خوابـم میبرد احساس کردـم یه دستـی زیر زانوـم و اون یکی زیر کتفـم رفت و من رو بلند کرد... حرکتـی نکردـم و وانمود کردـم که خوابم.
چند ثانیه بعد حس کردـم روی تختـم.
یکم از چشمـم رو باز کردـم و دیدـم چویا داره با یه نیشخند بزرگ روی لبـش بهم نگاه میکنه. قبل از اینکه متوجه بشه بیدارـم چشمـم رو بستـم.
درسته چشمـام بسته بود ولی میتونستـم حس کنـم که چویا اومد روی تخت و کنارم دراز کشید... و حس اینکه من رو توی بغلش محکم نگه داشتـه.
چویا : *بو کردـن مو های دازای
بعد چند دقیقه فهمیدـم نفسـای چویا منظم شدـه و خوابیدـه.
سعی کردـم از بغلـش در بیاـم ولی نشد که نشد.
دازای : اومـــــــ
دستـاش رو محکم دورم حلقه کردـه بود نتونستـم تکون بخورـم.
اخرـش بیخیال شدـم و تو همون حالت خوابیدـم.
صبح ::
ساعت ۹ صبح ::
دازای : من که هنوز تو بغلـه اینـم. 😐
چویا : بگیر بکپ.
دازای : بیدارـی ؟
چویا : نه خوابـم. 😑
دازای : عزیزـم فاصله اجتماعی را رعایت کن.
🔞🔞🔞 :: هنتای :: 🔞🔞🔞
محکم تر بغلـم کرد و ل*بـاش رو به ل*بـام نزدیک کرد.
چویا : انقدر فاصله خوبه ؟ *نیشخند
دازای : مرت*یکه منح*رف برو اونوررررررر !!!!
چویا : *ل*بـاشو روی ل*بـای دازای گذاشت
دازای : هوم ؟! *سرخ
چویا : *م*ک زدن ل*بای دازای
ویو :: نویسنده
دازای در حال تقلا کردـن بود ولی چویا ولـش نمیکرد.
دازای : اومـــــــ .... اهـ .. ول ... ولـم کن ..
چویا بدون اینکه از دازای جدا بشه ، خیمه زد روش و دکمه های لباسـش رو باز کرد و لباسـش رو در اورد.
(الان دازای با سوت*ین و دامنـه)
چویا جدا میشه و به صورت کاملا سرخ دازای نگاه میکنه.
چویا : وقتی اینطورـی بهم نگاه میکنی هو*سی تر میشم. *نیشخند
دکمه های خودـش رو هم باز کرد و تمام وزن بد*نـش رو روی بد*ن دازای انداخت.
دازای : بلند شو ببینم !
چویا همونطور که روی دازای و سرـش توی گودی گر*دن دازای بود گ*از مح*کمـی از گر*دنـش تا حد کب*ودـی گرفت.
دازای : اخ !
چویا دستـاش رو دور ک*مر دازای حلقه کرد. از روی تر*قوهـش تا زیر فکش رو لی*س زد و بعد اونجا رو گ*از گرفت.
دازای : اهـــــ ... عای ..
چویا : صدای قشنگـی داری ، مخصوصا وقتی با همون صدا برای من نا*له میکنی.
چویا دستـش رو گذاشت روی کمربندـش.
دازای : ببینـم تو که نمیخوای اون کار رو با من انجام بدی ؟
چویا : *خنده ریز
دازای هیچ چیزی نگفت.. چویا دامن دازای رو در ارود و... (کامل لختـش کرد)
چویا هم شلوارـش رو در اورد.
دوباره شروع کرد به خیلی خی*س و چن*دش بوس*یدن دازای.
دازای : اوم ... عاح ..
ویو :: چویا
باهام همراهـی نمیکرد ، منم برای اینکه باهام همراهـی کنه بو*سه رو یکم خ*شن کردـم 😈 که بلاخره باهام همراهـی کرد.
بعد از اینکه جدا شدـم رفتـم پایین و یکی از سی*نه هاش رو گذاشتـم توی ده*نـم و اونیکی رو توی مشتـم میمال*یدـم.
دازای : اخ ... احــــــــ .. بس کن .... حاح
ش*کمـش رو بوس*یدـم و جاش رو لیس*یدـم همزمان با انگشتم نی*پلـاش رو چن*گ میزدـم.
دازای : ب ... بسه ...... اخ .. عای ... حاحـــ
۱ دقیقه دوباره برگشتـم بالا و به صورت سرخـش نگاه کردـم و بعد بوس*یدـمش.
دازای : اومــــــــ ...... مــــــ ...
همزمان با اینکه میبوس*یدـمش چیزش رو (از من انتظار نداشته باشین اسمشو بگم) توی دستـام گرفتـم و مال*یدـم.
دازای : مـــــــ ... عاح ....... هیـــــــــــــم
بعد از چند دقیقه ازـش جدا شدـم و صاف توی چشمـاش نگاه کردـم ، همزمان وا*ردـش میکردـم.
دازای : عاااااااااح .... عا ... عاح .. ههه (نفس نفس) ... اخ .... عا ... عاحـــــــــ
با این ناله هایی که میکنه... هر کسـی که باشه براش ش*وق میکنه.
بعد چند دقیقه که به نا*له های گوش نوازـش گوش دادـم شروع کردـم به ضربه زدن.
دازای : عای ..... اخ ... هههه ... ع .. عااااا (این عایی که گفت جیغ نبودا ، ناله بود)
کم کم ضربه هام رو سریع تر و محکم تر کردم... بعد چند دقیقه مایع قرمزی از ریز پاش بیرون اومد...
چویا : فکر نمیکردم باکره باشی *نیشخند
باکره :: به افرادی که تاحالا رابطه جنسی نداشتن باکره میگن ، الان همه ما باکره تشریف داریم 😐😶
حدود ۳۰ دقیقه توش ضربه زدم...
دازای : عااااا ... چویا .. درش ... هه .. بیار
چویا : به این زودی خسته شدی ؟ من تاز
ه دارم گرم میشم. *نیشخند
بعد ۱ ساعت ::
دازای با یه جیغ بلند از هوش رفت...
از داخلـش در اوردـم ، بلندـش کردـم و بردـم تو حموم...
خوب شستـمش و اوردـمش بیرون ، خشکـش کردـم ، لباس تنـش کردـم و گذاشتـمش روی تخت...
موبایلـم زنگ خورد.
موری : سلام چویا-کون
چویا : سلام موری-سان صبح بخیر.
موری : تازه بیدار شدـی ؟
چویا : .....
پارت بعد :: به زودی
- ۱.۲k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط